قسمتی از رمان...
سایه بون ماشینو آوردم پایین و عینک آفتابیمو رو صورتم جابجا کردم که کمتر آفتاب تو چشمم بخوره، ولی بازم کارساز نبود و همچنان نور چشمامو اذیت می کرد. صدای ضب ماشینو بلندتر کردم و سعی کردم حواسمو بدم به جاده و اینقدر با نور خورشید کل کل نکنم و اونم هی رومو کم کنه! به خط کشی سفید رنگ جاده نگاه می کردم و تو خیالات خودم غرق بودم که یهو صدای بلند بیتا حواسمو جمع کرد …